متــــــــن...ℳ




سلام دلم برات خیلی تنگ شده بود…

پسرک از شادی در پوست خود نمی‌گنجید …راست می‌گفت …خیلی وقت بود که ندیده بودش … دلش واسش یه ذره شده بود …تو چشای سیاهش زل زد همون چشهایی که وقتی ۱۵ سال بیشتر نداشت باعث شد تا پسرک عاشق شود و با تهدید و داد و عربده بالاخره کاری کرد که با هم دوست شدن …

دخترک نگاهی به ساعتش کرد و میون حر ف‌های پسرک پرید و گفت : من دیرم شده زودی باید برم خونه … همیشه همین جور بوده هر وقت دخترک پسرک رامی‌دید زود باید بر می‌گشت…

پسرک معطل نکرد و کادویی که برای دخترک خریده بود رو با کلی اشتیاق به دخترک داد …

دخترک بی تفاوت بسته را گرفت و تشکری خشک و خالی کرد … حتی کنجکاویی نکرد داخل بسته رو ببیند …

پسرک خواست سر سخن رو باز کند که دخترک گفت : وای دیرم شد … من دیگه برم خداحافظ …

خداحافظی کردند و پسرک در سوگ لحظه جدایی ماتم گرفت و رفتن معشوق را نظاره کرد …

دخترک هراسان و دل نگران بود … در راه نیم نگاهی به بسته انداخت … یه خرس عروسکی خوشگلی بود … هوا دیگه داشت کم کم سر می‌شد و سرعت ماشین‌هاییکه رد می‌شدند ترس دخترک رو از دیر رسیدن بیشتر می‌کرد …

پسره مثل همیشه چند دقیقه تاخیر داشت اما بازم مثل همیشه ریلکس بود … دخترک سلام کرد و پسر پاسخ گفت.

دختر بی درنگ بسته را به پسر داد و نگاه پر شوقش را به نگاه پسر دوخت. پسر نیم نگاهی به بسته انداخت وگفت : مرسی … ناگاه چشمش به نامه ای افتاد که عاشق خوش خیال دخترک برای او نوشته بود … لبخندی زد و به رو خودش نیاورد … چند دقیقه ای را با هم سپری کردن و باز مثل همیشه خداحافظی و نگاه ملتمس عاشقی که از لحظه ی وداع بیزار است … این بار دخترک عاشق بود و پسره معشوق او … معشوقی که شاید جسم اون سر قرار با ۵ دقیقه تاخیر حاضر شده بود ، اما دلش از لحظه ی اول جای دیگه بود …

کمی‌آن طرف تر صدای جیغ لاستیکی دخترک و پسر را متوجه یه نقطه ای در آن طرف کرد … پسرکی در زیر چرخ‌های ماشین جان می‌داد و آخرین نگاهش دوخته شده به معشوقه ای بود که به او خیانت کرده بود…



آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

۩ ۩... فانوس ™ Fanoos ...۩ ۩ دانلود کده behdashtvacorona آموزش مقدماتي فارکس وبلاگ شخصی مهندس بهروز آدینه داستانهای کوتاه کیان : نویسنده گرد آوری حسن کیانور استقلال خوزستان مهدی شوقی ، دانشگاه آزاد اسلامی واحد اسلامشهر kamala.blog.ir راەخوشبختی